یاران سبز : آشناییمان به سالهای کودکی باز می گردد ، مدرسه باباعلیشاه ، او از جمله چهره هایی بود که در مدرسه کاملا به چشم می آمد .بعدها که به تشویق دوستان به رشته ورزشی کشتی رفت خیلی زود پشت همه را به خاک زد و در استان بی همتا شد اما عجیب پشتش به خاک مالیده شد . از چشمان نافذش چیزی باقی نماند و در میان دودی که افروخته بود ره گم کرد و با تنهایی از زیبایی کوچ کرد .
داستانش شنیدن دارد ، او از جهنم آمده است .
یک اس ام اس یا همان پیام کوتاه میخکوبم کرد ، جواد حیدری در پرس سینه مقام سوم کشور را در وزن ۸۳ کیلو گرم به دست آورد ، شماره را با خوشحالی گرفتم و جریان را پرسیدم ، خود جواد بود ، در مسابقات پرس سینه کشور که در مجموعه ورزشی شهدای قلاویزان ایلام انجام شده بود با اختلاف ده کیلو در جای سوم ایستاده بود . خبر برایم بسیار جالب بود چون می دانستم جواد چه روزهای سختی را پشت سر گذاشته است و همین خبر باعث شد تا گفت و گویی را ترتیب دهم که شاید خارج از عرف است و خیلی ها از آن فراری هستند ولی او ورزشکار است و با همین نگاه آمد تا تجربه تلخش را بازگو کند.
جواد گفت : اول راهنمایی بودم که به پیشنهاد نادر پهلوان زاده راهی کشتی شدم آن زمان مربی ما ضرغام حیدریه بود خیلی زود پیشرفت کردم و در وزنهای ۳۸ ، ۴۲ و ۴۵ قهرمان استان شدم . با پشت سر گذاشتن دوره راهنمایی وارد دبیرستان شدم ، درست زمانی که جنگ در اوج خود بود ، نتوانستم خودم را قانع کنم که سری به جبهه نزنم و رفتم
بعد از جنگ فاصله زیادی از درس داشتم و باعث شد تا نتوانم ادامه تحصیل دهم و به خدمت سربازی رفتم از اینجا زندگی من با تغییرات زیادی رو برو شد ، من از قبل با مواد مخدر آشنایی داشتم البته هرگز مصرف نکرده بودم ولی در زمان سربازی این آشنایی به اوج خود رسید و از مرحله دیدن به مصرف تبدیل شد و در همین زمان بود که اولین فرزندم هم به دنیا آمد چون من قبل از خدمت سربازی متاهل شده بودم.
جواد حرفهای زیادی داشت ، حرفهایی که می دانست چراغ راه بسیاری خواهد شد و به همین دلیل بی پرده ادامه داد.
با دوستان هر فرصتی که به دست می آمد حشیش را وسط می کشیدیم ، کم کم مصرف را برای خود الگو قرار دادم و با نشستن در کنارش خود را بزرگ می دیدم ، بزرگی که سرابی بیش نبود . با ادامه مصرف کم کم دوستان پاک و خوبم را از دست دادم و به مرور تا جایی پیش رفتم که خوردن شیره هم برایم عادی شده بود البته وقتی به کویت یا دبی می رفتم مصرفم قطع می شد ولی به محض برگشتن و دیدن ، مصرف هم شروع می شد.مصرف زیاد وضع ظاهریم را کاملا بهم ریخته بود تا جایی که وقتی با دو دست با دوستی سلام می کردم با اکراه با حرکت کوتاه سر جوابم را می داد و داستان من روز به روز به روزهای تلخش نزدیک تر می شد.
مغازه ماهی فروشی داشتم اول صبح ارژنگم –فرزند ارشد- می رفت مغازه ولی تا من می رفتم به بهانه های مختلف از مغازه بیرون می رفت و این داستان تا زمانی که مصرف می کردم ادامه داشت ، بعد ها فهمیدم پسرم از شرمندگی که مبادا کسی بفهمد من پدرش هستم از من فراری بود .
جواد می گوید: کم کم فهمیدم مریضم ، اما مریضیم را درک نمی کردم ولی با بد شدن وضعیتم به فکر درمان افتادم ، روزهایی که با مریضیم سر ناسازگاری داشتم هر وقت جلو آینه قرار می گرفتم خود را در آینه نمی دیدم و به همین دلیل دو بار آینه را شکستم ولی وقتی با انجمن معتادان آشنا شدم دانستم که آینه گناهی ندارد ، این منم که باید بشکنم و آنگاه بود که مریضیم را درک کردم و در پی درمان تلاش کردم .
من همان کسی بودم که روزگاری از آینه فراری بودم اما امروز در سالن های وزنه برداری و پرورش اندام دورو برم را آینه گذاشته اند و من به آینه فخر می فروشم .
از جواد می پرسم هنوز احساس خطر می کنی ؟
همیشه احساس خطر می کنم ، هنوز از محل هایی که در آن مشروبات الکلی و مواد مصرف می کنند گریزانم چون من بیمارم و ممکن است بیماری درون من که خواب است دوباره بیدار شود . من از سرطان درونم پیشگیری می کنم .
جواد حیدری پر بود از خاطره
اوایل بود که مصرف را کنار گذاشته بودم البته ابتدا قرص مصرف می کردم ، وقتی دیگر از قرصها استفاده نکردم خیلی عصبی بودم و بی خوابی روحم را تا مرز جنون برده بود ، موضوع ترک اعتیاد خانواده را خوشحال کرده بود و شادی را در چشمان فرزندانم می دیدم ، در همین زمان که بسیار درد می کشیدم دم دمای صبح خوابم برد ، خواب دیدم دبی هستم و درب بانک ملی می خواهم پولی را انتقال دهم ، صدای دو نفر را می شنیدم که می گفتند این یارو صاحب ثروت زیادی شده است و باید ظرف ۲۴ ساعت آن را انتقال دهد ، همانطور که در باجه بودم می خواستم بلند شوم که سرم به سقف باجه خورد و بیدار شدم ، دیدم ارژنگم دارد با موهایم بازی می کند ، بغض وجودم را ویران کرده بود ، من دیگر هرگز به خواب نخواهم رفت ، هرگز.
و یک خاطره دیگر
از مغازه ماهی فروشیم برایش میگو فرستادم و به قاصد گفتم بهش بگو امشب میهمانت هستم ، شب شد تاکسی گرفتم و رفتم پیش دوستی که در یکی از روستاهای شهرستان ساقی بود ؛ با وجودی که جیبم پر بود از پول و میگو هم برایش فرستاده بودم اما هر چه در زدم در را باز نکرد ولی چون من همچنان دم درب ایستاده بودم مجبور شد درب را باز کند و با بی میلی تمام تعارف کرد ، خلاصه رفتم داخل خانه و نشستیم برای مصرف ، بعد از مصرف به دلیلی از خانه بیرون رفتم وقتی پشت در بودم صدای صحبت صاحب خانه با مهمانش را می شنیدم که بدترین حرفها را نثارم می کردند ولی مواد مخدر بلایی به سرم آورده بود که همه را نشنیده گرفتم ، آن حرفها حاصل از دست دادن غرورم بود ، حاصل چهره تکیده و بهم ریخته ام بود ، اما من از جهنم برگشتم.
من از جهنم برگشتم که سرشکستگی های خانواده ام را جبران کنم ، جبران کنم تنهایی خانواده ام را ، زمانی بود که اگر آشنایی و یا خوشاوندی به من سر می زد مورد مواخذه خانواده اش قرار می گرفت و بهتر بگویم تنها کسانی با من معاشرت داشتند که برای مصرف جایی نداشتند .
من برگشته ام و جامعه با تمام سختگیری هایش مرا پذیرفت ، اما دست خدا را در پیدا و نهان زندگیم می بینم ، دستی که دستم را گرفت ؛ و من کودکی ره گم کرده ام که هرگز دستش را رها نخواهم کرد.خوشحالم که بار دیگر دوستان پاکم را در کنارم می بینم و خوشحالم که سلامم را با سلام و لبخند پاسخ می دهند.
از جواد می پرسم در مقابل آنهایی که همچنان مصرف می کنند چه باید کرد ؟
خانواده باید بپذیرد که فرد مصرف کننده بیمار است ، هم جسمی و هم روحی و باید فرد بیمار را به مراکز درمانی برد ، بیمار در مقابل نصایح دیگران به شدت مقاومت می کند و از راه نصیحت هیچ بیماری درمان نمی شود .
او می گوید : فرزندانم از دود متنفرند و این حاصل زجر پدرشان بوده است . من حالا فانوسی بدست دارم و افسوس می خورم باید معتاد شد تا معنی ورزش را فهمید .
و در پایان
این بود حاصل دقایقی از گفت و گوی من و جواد حیدری دوست خوب من
راستی او شب ۱۹ ماه رمضان و با نام علی(ع) راهی شیراز شد تا ترک مصرف کند و با وجود تعطیلی درمانگاه او را پذیرفت.
او پدر ارژنگ ، امیر و کورش است.
او می گوید من بحران را پشت سر گذاشتم ولی هنوز در بحرانم.
او ققنوسی است که از خاکستر خودش برخواست.
بسیاری از خاطرات و روزهای تلخ جواد حیدری را ننوشتم
مرحبا مرد
کاش این طور قهرمانی بهتر و بیشتر برای جامعه و بخصوص برای نوجوانان و جوانان معرفی شوند.
درود برشما اقای خضری
داستان عبرت انگیزی بود
جواد از هم محلیه های من و انسانی دوست داشتنی بود
با این وجود بسیار دوست داشتنی بوده وهست
ازاینکه مقام سومی رو هم به دست اورده بسیار خوشحال و شادمان هستم و ارزویپیروزی های بیشتر و سربلندی برای ایشان را دارم
دست شماهم بخاطر این گزارش زیبا و اموزنده درد نکند
سال ۸۲ توی مغازه داداشم ماهی فروشی میکردم. اون روزها ۱۸ سالم بود. سال ۸۳ دانشگاه قبول شدم و در رشته مهندسی الکترونیک مشغول به تحصیل شدم.
ولی تو اون یک سال و اندی با آقا جواد سلام و علیک گرمی داشتم، دلیلش این بود که همیشه از اخلاص و انسانیت حرف میزد، و این حرف هاش هم خدایش به دل آدم می نشست. از حرفهاش معلوم بود که قبلا برا خودش دوران طلایی داشته.
الان خیلی خوشحالم که این افتخار را کسب کرده. و به دوران طلایی خودش برگشته.
من از ۸۲ به این طرف هر وقت میدیدمش با احوالپرسی گرم از هم استقبال میکردیم.
آقا مرتضی ممنویم بخاطر این مصاحبه آموزنده و عبرت انگیزت
آقا جواد ما همیشه دوست داریم.
اقای خضری سلام من که این فرد را نمی شناسم. انشاالله انگونه که می گوید شده باشددیگرسن وسالی از اوگذشته است.
باسلام وتشگراز نویسنده محترم.وهمچنین تبریک به اقای حیدری . باید به استحضار برسانم اقای حیدری بجز زوروبازوی قوی ایشان دارای طبع لطیفی نیزهستند .ودراوان وجوانی که بنده افتخار هم کلاسی ایشان راداشتم.بااستاد محمدابراهیم زاده تلاش فراوانی برای پیشرفت تئاترشهرستان داشتند.همیشه سربلند باشند