
یاران سبز : در خلوت مرتضی سراجی
فرزانگان را در این دیر خراب آباد نه حسابی است و نه کتابی ، دوست فرزانه ام ، تا تو چه پنداری این نکته را …
چون از راه می گذری تو نیز هم نیم نگاهی به راه ماندگان بینداز ، چرا که آنان نیز چون تو یکی روز و روزگاری از جمع متحرکان بوده اند …
قلمت را بر صفحه ای سفید آنچنان به جولان به درار که با نیشترت خراشی بر صفحه روزگار ننگاریده باشی ، چونکه تو را آینده گانت قضاوتگرند …
آرام از برم بگذشتی ، برداشت کردم که مرا ندیده ای ، دلم هزاران راه رفت ، فکر کردم که غرق در مشکلات روزمره بوده ای یا سرمست ودلشاد از باده می ناب روزگار ، آنچنان که روزگار به کامت شیرین تر از شهد هر عسلی وانمود کند ، خیلی خودمانی ، گویا که با دمت گردو می شکنی ، اینچنین از برم گذشته ای و به هیچم شمرده ای ، در هر حال ، در هر فضایی که هستی ، خدایم پشت و پناهت ای دوست گرفتار بی خیالم …
دوست عزیز ، حکایت صنوبران سر بر افراشته بر آسمان ، سر بریده بر زمین ، همتای با اندیشه های سر به سنگ خورده ، خود حکایتی است که زبان به زبان در این دیار دست به دست شده تا انجا که گویی اینگونه فرجام شوم تراژدیک سر زمین من را پایانی نیست ، اما تو بیا تا با هم دو باره بسازیمش وطن …
فردا دیر است ، برای تخلیه ی اتفاقات روزانه ات ، چه بهتر که آنان را شبانه به خاک بسپاری ، تا آرامش خواب شبانه ات کابوس رفتارهای روزانه ات را راقم نباشد ، خوش سفر باشی ، ایستگاه بعدی ما بیداری ، صبح عالی به خیر …
روز را با همه ی حرف و حدیثهایش به شب سپردم ، شبت به خیر …
دنیای من و تو ، دنیای باورهایمان است ، پس بیا تا بخاطر همدیگر به باورهایمان خیانت نکنیم…
دوست من در مقابل موارد بحرانی خشمت را فرو خور که خشم فروخفتگان دنیا همواره تاریخ سازان دنیا بوده اندم ؛ چرا که همواره گفته اند ، زمانه آبستن حوادث است …
در این وقت شب ، با این سرمای سوزان ، آیا می دانی که گله ها خوابیده اند و گرگها از سرما و گرسنگی مدام زوزه می کشند و سگها پیاپی از پی پاسبانی پارس می کنند، و همواره آنانند که در راستای پاسبانی از گله پارسایانی شب زنده دارند تا از حریم گله ها پاسبانی کنند ، حکایت هر سه ، حکایت من و تو و اوست . تا ببینیم که هر کدام کدامین نقش را انتخاب کرده ایم …
لبانت را مبند ، تا در پستوی نهانت ذوق و قریحه ات را بتوانم با ذوق زدگی خاص خود به سر رشته تحریر ، تصویر و تجلیل بکشانم ، چرا که خداوند متعال از سرشتت به خود بالیده است ، و به خود در باب خلقتت گفته است ، احسن الخالقین …
از پلکهایم که سایبانی است بر چشم هایم ، بیزارم ، چرا که بی ارداه چشمم را بروی نازنین تو بر می بندد و مرا از حسن روی تو محروم می سازد …
دلم میخواهد که این دلم بترکد تا از گردونه غفلت آتشین برهم ، چرا که مذاب آتشینش ، جگرم که نه ، بلکه تمام وجود را می سوزاند …